داستانک های پسرک بی نمک
جالب ترین نوشته ها
| ||
|
نیمروز بود کشاورز و خانواده اش برای نهار خود را آماده می کردند یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که فکر می کنم پادشاه ایران در میان آنان باشد سه پسر از میان هفت فرزند او بلند شدند به پدر رو کردند و گفتند زمان مناسبی است که ما را به خدمت ارتش ایران زمین درآوری ، پدر از این کار آنان ناراضی بود اما به خاطر خواست پیگیر آنها پذیرفت و به همراهشان به سوی اردو رفت . نظرات شما عزیزان: [ 17 آبان 1389برچسب:داستانهای کوتاه , داستان های کوتاه , داستانهای زیبا و کوتاه , داستانهای آموزنده و کوتاه , داستانهای تاریخی , داستانهای عبرت آموز , داستانهای مهیج و کوتاه , داستان هایی واقعی , داستان تخیلی , داستانهای عاشقانه , داستانهای کوتاه و زیبا, ] [ 14:55 ] [ namakdoon ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |